14 شعر کوتاه
بابك صحرانورد بابك صحرانورد

 

(1)

و این است                            این شعر به احترام استادم اکبر رادی

                                                                   که به خاطره ها پیوست .

 

 

عزیز؛

زندگی حیله است و مرگ حیرت

با این تلاطم های بی شرم و حیا

 چه می توان کرد؟

جز آنکه گفت:

«آه، پستی چه بلندی هایی دارد

که هیچ گاه ذهن عظیم شاعر

 به آن نرسیده.»

من خسته از هر سو

ناتمامی عذابم می کشدم به هر سو

چرا !؟

این گونه مُردن شایسته ی من نیست

تا در لیلقت بی نشان خویشتن خویش

به آرامی در سوگ بنشینم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(2)

مرثیه

 

شب را به من باز گردانید

او بی دریغ تاریکی اش را به من بخشید

و گریه های بی هق هقم را با وقار پوشاند

تا بتوانم دمی دیگر با زخم هایم تنها بمانم .

آی

 با شمایم

که نوری دروغی به من دادید

تا هرگاه بر من بتابد

 

قلبم از بودنش

                     یخ بزند .

 

 

 

(3)

نمرده ام چون من

 

غروب به تنگنای حادثه می اندیشد

التماس هایم

 از دو حفره

می رود تا اوج

دستم را پس می کشم

از خیالات مِه زده

بوی ترحم می گیرد

لجم می گیرد.

چرا قدم هایم راه نمی رود

و از اطراف حس بودن می ترسم .

گمشده در فصل ها

در زمستان های یخ زدگی

در تابستان وسوسه

دایم می رسم به این جا

همان غروب که به تنگنای حادثه می اندیشد .

 

 

 

 

 

 

 

(4)

حرف های خودمانی

 

لبخند تلخ شعر من

این منم

 آن شوم زده

گریستن آغاز می کنم

 سپیدی دروغین ظلمت را

نیمی از من اینجا

نیمی دیگر هر جا که باشد، باشد

تو فصل آغاز جهانی

تو و آن چه که مرا به بر نشسته

به موازات شاخه ای از غروب سرد دنیا

 رستگارم می کنید

و هر دم به سرانجام سیاه و سپیدی می برید من را

که این گونه باید دید

رنج سخت و تیره ی زیستن را

سرخ و شفاف

می نگرد چشمانم

سو به سو

راز نارس زندگی ام را .

 

 

(5)

پرسه

 

 

از کجا می آیم

و در این هاله ی افسون گر زشت

به چه می اندیشم؟

به نهالی که جز از شعشعه ی عشق در آن راهی نیست .

آه که این است

همه سرگشتگی اعصار بشر

به تبسم های عریانی عشق است

به حجابی که سر از خاک بِدر آورده

و به رویش عطر دیدار کشیده .

می دانم

یأس من از نشان سرخ بلوغ لبریز تر است .

درد من از عبور گنگ خوابگردها افزون تر

آری، عشق رویایی من

همه حرف و سخنم سر یک چیز خوش بی چیز است

که به اوصاف وسیع دریا

                                سبز آبی خیال انگیز است .

 

 

(6)

ایمان

 

دو قدم مانده به شب

پای آوار دل تنهایی

می توانی بنشینی با خود

سر به زانوها گذاری

بی صدا ، بی فریاد

و از آن روح لجوج ظالم  گونه ها را تو بشویی با اشک

سال ها می گذرد

عشق دیگر کهنه ست

و من از خود تا نهایت پیرم

 

دو قدم مانده به صبح

در کنار خواب گنگ دیوار دست لرزان خودت را  بگیر

و به چشمان کبود گریان

به دروغ

قول سختی تو بده

که زمین می داند

و برایت خواند

که چرا ایمان هم مثل این برگ خزان خشکیده .

 

 

(7)

گاهی

 

 

گاهی شکست ها آسان می آیند و سخت می گذرند

گاهی نه

گاهی سکوت زندگی می بخشد

گاهی نه

گاهی سایه ای از دوست داشتن می افتد روی دیوار فکرم

گاهی نه

گاهی دست اشاره می کند به جایی که می خواهد

گاهی نه

گاهی مرگ مثل من است

گاهی نه

بی شمار است ذرات اندوه شب در هوای وجودم

بی شمار است ذرات کلمات در نگاه ترسانم

ذرات شکست در سکوت زندگی ام .

 

 

(8)

مرگ

 

گفتی

اگر قرار من را می دانی

بهشت آواز دیگری ست

اصراری ندارم

دوست داری بیا

اینجا عشق به فاصله ی طربناکی در من تبخیر شده

و لایه ی نازکی از شرم بر قلبم جا گذاشته.

گفتم

مرگ پیوسته بودن است

که در پشت سرشک شب آرمیده

کدامین سوی پهنه ی دلدادگی را خط زدی

که طوفان ناخواسته ی دلزدگی

راهم را کور کرد .

 

 

 

(9)

عصیان

 

به آرامش دست نیافتن

به تنگی خلوتگاه رُستن دل خوش کردن

و به بوی تند توهّم پیوستن

همه از نشانه های عجز من است

از باکره گی نگاهم

که خشم روزها و شب ها را باور ندارد .

دیریست اینسان من

به پرتوهای غیبی متوسلم

تا درغمناکی فکرم

تلالوی پوچی در من خوش آید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(10)

رقص آشفته

 

زیر آسمان

بیچاره باد

با رقص آشفته

بیچاره شعور

در کشاکش

با بهتی مصلوب .

 

 

 

(11)

فردا

 

فردا که صبح شود

دیگر راهی نمانده

مگر همین صد فرسنگ

فاصله ی من و او باشد .

 

 

(12)

زخمه

 

بانوی هزار قصه

در اندیشه ام نوری بود

تکه تکه شدنش

سازی شد در دستم

تا زخم ویرانی تهی ماندن را مرهم بگذارد .

و من در اندیشه ام جهانی ست

که از سور تا آینه

از نقش قالی تا رنگ سایه

هزار

        هزار

                صحبت تک صدا

                                بر سایبان دلتنگی هایم می غرد .

عشق برایم کلمه شد .

 

 

(13)

نوستالژی

 

از پس این همه سال

چه مانده

جز پاکت سیگاری و یک قوری چای

و خروار خروار یاد .

آه ،لحظه ی شگرف تعبیر زندگی

اکنون

         مرگ را بگو

                         تا چگونه بنویسم

من غمگینم

گفتی همین چند قدم مانده تا سر فصل مهربانی فردا

فردا را با چه ببینم؟

من قرض دادم نگاهم را

 به یک آقای پیرسنگی

شاید غروب یادهایش را گریه کند .

 

 

(14)

پیچ بی تابی

 

دستم به سوی نیاز دراز نبود

اگر دست خشک پاییزی ام را می گرفتی

تو آگاهی

من چشمانم را برای تو نگه داشتم

لحظه ی سرخ شعر سپیدم را برای تو سرودم

اگر می شد در این برهوت

به بلندای شفاف عمق ذهن تو می رسیدم .

از همین جا

 سال ها

  گذشته

  عقلم

  یک جوی حقیر بود که گندید .

از کوچه ی بی خیالی تو که می گذرم

جنونم سرک می کشد از پیچ بی تابی

تو به من بگو

من کجای این ناحیه اطراق کردم

از کدامین سوگ مهربان چیزی می خواندم

تو بگو

درونم

حالتی از ترس و آزادی ست ؟


May 24th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان